نویسنده : محمدرضا ترکی



 
شاعران در ستیز با شعر!
شاعران به نکوهش هر کس و هر چه زبان گشوده اند ؛ از جمله خود شعر! این شعر ستیزى گونه اى "شعر ضد شعر" را پدید آورده که نمونه آن در ادبیات فارسى کم نیست.شاعران شعر ستیز ، گاهى از منظر شرع به شعر نگریسته اند و به استناد بخشى از آیات پایانى سوره شعرا ، شاعران را مورد پیروى گمراهان و متاع سخن را اسباب سرگردانى شمرده اند. مرحوم امیرى فیروزکوهى با طنزى دلنشین به این دیدگاه اشاره دارد:
سرّ ما را آشکارا کرد در قرآن ، امیر !
غیر شاعر هیچ قومى را خدا رسوا نکرد !
مخالفت شمارى دیگر از شاعران با شعر از منظر حکمت و فلسفه است. چرا که شعر از دیدگاه منطق ، چیزى جز در هم پیوستن خیالات رنگین و چه بسا واهى و بى پایه و اساس نیست و ماجراى مخالفت فیلسوفان با شعر از روزگار یونان باستان سابقه دارد.جامى در هفت اورنگ آورده است :
جامى ! از شعر و شاعرى باز آى
با خموشى ز شعر دمساز آى
شعر شَعر > [پارچه مویین ] خیال بافتن است
بهر آن شَعر مو شکافتن است
به عبث شغل موشکافى چند
شعرگویى و شَعر بافى چند؟!
و انورى حتى شاهنامه فردوسى را با همه حکمت سراینده آن به دلیل همین گرایش فلسفى در برابر شفاى بوعلى در نقصان مى بیند :
انورى! بهر قبول عامه چند از ننگ شعر
راه حکمت رو قبول عامه گو هرگز مباش...
در کمال بوعلى نقصان فردوسى نگر
هر کجا آمد شفا شهنامه گو هرگز مباش!
در نظر این قبیل شاعران حکمت شعار، ژاژخایى ها و خیال بافیهاى شاعران که به عنوان نمونه نعل اسب ممدوح را به هلال ماه مانند کرده اند ، از عواملى است که به بى اعتبارى شعر افزوده است. مولوى مى گوید:
گر نسبتى کنند به نعل آن هلال را
زان ژاژ شاعران نفتد ماه از مهى
و این ویژگى شعر که اکذب آن را احسن آن دانسته اند ، دلیل دیگرى است بر پرهیز دادن از فن شعر. نظامى سروده است:
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او
با ملاحظه خلق و خوى بسیارى از شاعران در بسیارى از دورانها که به گداصفتى و تملق گویى و مدح اصحاب قدرت متمایل بوده اند ، باید به کسانى چون ناصر خسرو حق داد که زبان به نکوهش فن شعر بگشایند. ناصر ، شعر را همچون کتابت ، پیشه اى دنیوى مى داند که در روزگار وى به ابتذال دچار آمده و در مرتبتى فروتر از مطربان دربارى نشسته است:
نگر نشمرى اى برادر گزافه
به دانش دبیرى و نه شاعرى را...
اگر شاعرى را تو پیشه گرفتى
یکى نیز بگرفت خنیاگرى را
تو برپایى آنجا که مطرب نشیند
سزد گر ببرى زبان جرى را...
و دیگرى بنیان گذار قاعده شعر در گیتى و جمع شاعران را - بى هیچ استثنا و بلانسبتى ! - نفرین کرده و آنها را از خیر دو عالم بى نصیب خواسته است :
یا رب این قاعده شعر به گیتى که نهاد
که چو جمع شعرا خیر دو گیتیش مباد !
و انورى در ابیاتى که رنگ اعتراف دارد ، شاعرى را پیشه اى غیر ضرور در نظام عالم و فروتر از کناسى > [نجاست روبى دانسته و شاعران را که مشتى گدا صفت اند ، از مردمى و آدمیت بى بهره دانسته است:
اى برادر بشنوى رمزى ز شعر و شاعرى
تا ز ما مشتى گدا کس را به مردم نشمرى
باز اگر شاعر نباشد هیچ نقصان اوفتد
در نظام عالم از روى خرد گر بنگرى؟!
آدمى را چون معونت شرط کار شرکت است
نان ز کناسى خورد بهتر بود کز شاعرى...
و خاقانى شاعران روزگار خود را - همچون منجمان و کیمیاگران و فیلسوفان - مشتى فلک زده مى بیند که شعر آنان در ترازوى شرع و عقل شعیرى > [جوى ] ارزش ندارد:
در جهان هر کجا فلک زده اى ست
بینوایى به دست فقر اسیر
شغل او شاعرى است یا تنجیم
هوسش فلسفه ست یا اکسیر
چیست تنجیم و فلسفه ؟ تعطیل
چیست اکسیر و شاعرى ؟ تزویر...
در ترازوى شرع و رسته عقل
فلسفه فلس دان و شعر شعیر
بسیارى از مخالفان شعر ، حالت سرایندگى را که گاه عارض شاعران مى شود به عادت ماهیانه زنان تشبیه کرده اند . انورى و عراقى و عطار با توجه به ابیات ذیل از طرفداران این دیدگاه اند:
شعر دانى چیست ؟ دور از روى تو ، حیض الرجال
قایلش گو خواه کیوان باش و خواهى مشترى
×××
شعر آن به که خود ندانندش
زان که حیض الرجال خوانندش
×××
اگر چه شعر در حد کمال است
چو نیکو بنگرى حیض الرجال است!
به همین دلایل است که در گذشته بسیارى از عالمان و عارفان و افراد متشخص اگر چه شاعرانى توانا بودند ، همواره پرهیز داشتند از اینکه ننگ شاعرى بر پیشانى آنان بخورد. عطار در اسرار نامه از همین گروه است که مى خواهند آنان را به چشم شاعران ننگرند :
دگر کز شاعرانم نشمرى تو
به چشم شاعرانم ننگرى تو
اما شیخ محمود شبسترى به استناد عظمت و بزرگوارى همین عطار که خود از شاعرى پروا داشته راضى به این مى شود که از شعر احساس سرشکستگى و ننگ نداشته باشد و البته هیچ افتخارى هم به آن نکند :
مرا از شاعرى خود عار ناید
که در صد قرن چون عطار ناید
در روزگار ما ، مشکلات دیگرى نیز چون ژورنالیسم و مصرفى شدن شعر و در غلتیدن در وادى نثر و سطحى نگرى و ابتذال و معنى گریزى و معنى ستیزى و غلبه گرایش هاى افراطى و به اصطلاح " جیغ بنفشى" ... بر تن نژند شعر عارض شده و نگرانى استادان زبان و ادب فارسى و احیانا حتى شاعران نوگرا را باعث گشته است. نمونه این دغدغه ها را در این چکامه استاد گرامى دکتر محمدرضا شفیعى کدکنى ملاحظه مى توان کرد که تاکیدى بر خروش راستین این استاد فرزانه و دریغ او بر سخن فارسى که سخت گرفتار روزمرگى ها و ابتذال هاست:
اى شعر پارسى که بدین روزت اوفکند
کاندر تو کس نظر نکند جز به ریشخند
اى خفته خوار بر ورق روزنامه ها
زار و زبون، ذلیل و زمینگیر و مستمند
نه شورو حال و عاطفه ، نه جادوى کلام
نى رمزى از زمانه و نى پاره اى ز پند
نه رقص واژه ها ، نه سماع خوش حروف
نه پیچ و تاب معنى، بر لفظ چون سمند
یا رب کجا شد آن فر و فرمانروایى ات
از ناف نیل تا لبهّ رود هیرمند
یا رب چه بود آنکه دل شرق مى تپید
با هر سرود دلکشت، از دجله تا زرند
فردوسى ات به صخرهّ ستوار واژه ها
معمار باستانى آن کاخ سربلند
ملاح چین، سروده سعدى، ترانه داشت
آواز برکشیده برآن نیلگون پرند
روزى که پایکوبان رومى فکنده بود
صید ستارگان را در کهکشان کمند
از شوق هر سروده حافظ به ملک فارس
نبض زمانه مى زد ، از روم تا خجند
فرسنگ هاى فاصله، از مصر تا به چین
کوته شدى به معجز یک مصرع بلند
اکنون میان شاعر و فرزند و همسرش
پیوند بر قرار نیارى به چون و چند
زیبد کزین ترقى معکوس در زمان
از بهر چشم زخم ، بر آتش نهى سپند!
کاین گونه ناتوان شدى اندر لباس نثر
بى قرب تر ز پشگل گاوان و گوسپند
جیغ بنفش آمد و گوش زمانه را
آکند از مزخرف و آزرد زین گزند
جاى بهار و ایرج وپروین جاودان
جاى فروغ و سهراب و امید ارجمند ،
بگرفت یافه هاى گروهى گزافه گوى
کلپتره هاى جمعى درجهل خود به بند
آبشخور تو بود ، هماره ضمیر خلق
از روزگار گاهان وز روزگار زند
واکنون سخنورانت یک سطر خویش را
در یاد خود ندارند از زهر تا به قند
در حیرتم ز خاتمه شومت اى عزیز
اى شعر پارسى که بدین روزت اوفکند؟!
منبع ماهنامه پگاه حوزه شماره 285